پایگاه شعر
عاشقان حضرت علی اصغر باب الحوائج علیه السلام
قالب وبلاگ
درباره وبلاگ

ورود کاربران

ورود به سایت

نام کاربری:
رمز عبور :
رمز عبور را فراموش کردم ؟
موضوعات وبلاگ
شهادت -
ولادت -
زندگینامه -
شعر -
غزل -
رباعی -
دوبیتی -
متن روضه -
متن نوحه -
متون ادبی -
سخن روز -
ویژه نامه -
عکس نوشته -
پیامک -
مرثیه -
دلنوشته -
اشعار سینه زنی -
اشعار زنجیر زنی -
مدح و ثنا -
مقتل -
فضائل و کرامات -
آرشیو مطالب
آمار سایت
افراد آنلاین : 1 نفر
بازدیدهای امروز : 1 نفر
بازدیدهای دیروز : 2 نفر
كل بازدیدها : 8094 نفر
بازدید این ماه : 55 نفر
بازدید ماه قبل : 52 نفر
نظرات : 1
كل مطالب : 161 عدد
تعداد اعضا : 0 نفر
امروز : یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
جستجوی مطالب

Google
mahmoud43.rozblog.com

ثبت نام در وبلاگ
نام کاربری : [-Register_Username-]
رمز عبور : [-Register_Password-]
تکرار رمز عبور : [-Register_RePassword-]
پست الکترونیک : [-Register_Email-]
نام و نام خانوادگی : [-Register_Name-]
سن : [-Register_Age-]

قوانین سایت

[-Register_Captcha_Img-]
کد امنیتی [-Register_Captcha-]
[-Register_Button-]
»»»»»» آخرین ققنوس

 آه از آن ساعت که طفل تشنه لب
لب گشود از خنده در اوج طلب

کربلا گفتم٬ کران را گوش نیست
ور نه از غم بلبلی خاموش نیست

بلبلان چَه چَه ز ماتم می زنند
روز و شب از کربلا دم می زنند

هر نظر بر غنچه ای تر می کنند
یادی از غوغای اصغر می کنند

هر زمانی می روم در باغ ها
می گدازد دل ز یاد داغ ها

غنچه می بینم دلم پر می زند
بوسه بر قنداق اصغر می زند

گفت: یا مولا منم قربان تو
جان من گردد  بلا گردان تو

گفت: بابا٬ بی برادر مانده ای؟
بی کس و بی یار و یاور مانده ای؟

گر تو تنهائی٬ بگو من کیستم؟
اصغرم٬ اما نه٬ اصغر نیستم!

ای پدر حرف مرا در گوش گیر
خیز و این قنداقه در آغوش گیر

خیز و اسماعیل را آماده کن
سجدۀ شکری بر این سجاده کن

خیز و با تعجیل٬ میدانم ببر
بر سر نعش شهیدانم ببر

تا بپیوندم به خیل لاله ها
تا نسوزم بیش از این از ناله ها

من مگر سبط پیمبر نیستم؟
از جوانان تو کمتر نیستم

تشنه ام٬ اما نه بر آب فرات
آب می خواهم٬ ولی آب حیات

آب در دست کمان دشمن است
تیر آن نامرد احیای من است

می سزد فرزند قربانی کنی
تیر را دعوت به مهمانی کنی

عید قربان خون خضابم می کند
تیر چون سرب مذابم می کند

آتش اقیانوس را آواز داد
آخرین ققنوس را پرواز داد

خون اصغر آسمان را سیر کرد
خواب زینب را چه خوش تعبیر کرد

(محمدرضا آغاسی)




درباره : دلنوشته ,

امتیاز : | نظر شما :



نوشته شده در پنجشنبه 14 آذر 1398 توسط مدیر| بازدید : 49 |

»»»»»» دلنوشته

و پلک گشودي دنيايي را که برايت کوچک بود
خدا تو را براي تاريخ مقدّر کرد تا چيزي را به ادراک برسيم
خورشيد چشمانت را به زمين تاباند
تا دنيا را از دريچه نگاه نافذ تو ببينيم

چه تقديري داشتي، طفل آفتاب!
درست لحظه اي آمدي که:
زمين در تير رس نگاه سرد زمستان بود،
و در اسارت شيطان.

درست يک گام مانده به آغاز فراخوان بزرگ عشق و حماسه، آمدي؛
لحظه اي که تاريخ، در آستانه يک اتفاق سرخ بود.
... و تو هم به ضيافت عشق رفتي.
«قنداقه ات» را «اِحرام» خويش کردي و راهي «خانه دوست» شدي
به نيمه هاي حجّت که رسيدي
تقدير اين شد که پدر
حج نيمه تمامش را در کربلا کامل کند

بسياري، حسين عليه السلام را که «باطن کعبه» بود، رها کردند و مسافر کربلا نشدند
اما تو ـ که از قبيله عشقي ـ
پشت به قبله قبيله نکردي
تا در «کربلا»، «حاجي» شوي
«شش ماه» برايت کافي بود
تا «کربلا»يي شوي

«شش ماه» کافي بود
تا از بند «ناسوت» برهي
ـ اگرچه آن «شش ماه» هم زميني نبودي ـ
با يک حنجره «شش ماهه»

همه تاريخ را تکان دادي
با يک قلب «شش ماهه»
به تقدير آسماني خويش دل سپردي
يک گام «شش ماهه» برداشتي
تا به «ملکوت» رسيدي

«علي اصغر» بودي،
اما دلت بزرگ بود
گام هايت بلند بود ـ براي عروج به ملکوت ـ
خدا خواست تو بيايي
ـ درست، لحظه اي که تاريخ، در آستانه يک اتفاق سرخ بود ـ
و تو اتفاق افتادي
نگاه سبزت را روانه چشم اندازي سرخ کردي
و چشم به راه يک روز ماندي؛

روزي که قنداقه امروز و «لباس احرام» فردايت
بوي «شهادت» بگيرد
لالايي شمع... مرثيه پروانه (1)




درباره : دلنوشته ,

امتیاز : | نظر شما :



نوشته شده در سه شنبه 17 اردیبهشت 1398 توسط مدیر| بازدید : 64 |

»»»»»» شعلهء شیرین




تشنه ام، جانِ فراتِ همه، آبم بدهید
یا به دریا خـــبر از حالِ خــرابم بـدهید

چون اباالفضلِ پر از عشق بیایید همه
بین گهوارهء پــرپــر شــده تابـم بـدهید

تشنه ام، با لب گلگونِ عطش واعطش ام
در دلِ بسترِ خون، رخـصتِ خـوابم بـدهیــد

حــربهء حـــرمله ها با دل و جانم چه نکـرد
خــبر از تــشنگی و حـال خرابــم بـــدهــید

با نشان دادنِ گلهایِ بخون خفتهء باغ
کـــمتر از دیدنِ این صحنه عذابم بدهید

ســاقـیـانِ لــبِ کــــوثر، بشتابید کـــنون
که از این تشنه لبی جام شرابم بدهید

کی می آیید به بالینِ منِ غرقــه به خـون
تا به پاس عطش ام، جرعه ای آبم بدهید

تـا نبینم غضب و چهرهء ظلمانی شب
با گل و لهجهء خورشید جوابم بــدهید



محمد علی قاسمی




درباره : دلنوشته ,شعر ,

امتیاز : | نظر شما :



نوشته شده در پنجشنبه 24 دی 1394 توسط مدیر| بازدید : 63 |


شد چو خرگاه امامت چون صدف‏
خالى از درهاى دریاى شرف‏
شاه دین را گوهرى بهر نثار
جز درّ غلطان نماند اندر کنار
شیرخواره شیر غاب پر دلى
نعت او عبدالله و نامش على
در طفولیت مسیح عهد عشق‏
انّى عبدالله گو در مهد عشق‏
بهر تلقین شهادت تشنه کام
از دم روح القدس در بطن مام
ماهى بحر لدنى در شرف
ناوک نمرود امت را هدف‏
داده یادش مام عصمت جاى شیر
در ازل خون خوردن از پستان تیر
کودکى در عهد مهد استاد عشق‏
داده پیران کهن را یاد عشق‏
طفل خرد اما به معنى بس سترک
کز بلندى خرد بنماید بزرگ‏
خود کبیر است ار چه بنماید صغیر
در میان سبعه سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوى خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالى در کنار آفتاب‏
چهره کودک چو دردى برگ بید
شیر در پستان مادر ناپدید
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت باشه کى امیر شیر گیر
جمله را دادى شراب از جام عشق
جز مرا کم تر نشد زان کام عشق‏
طفل اشکى در کنار، افتاده‏ام‏
مفکن از چشمم که مردم زاده‏ام
گرچه وقت جانفشانى دیر شد
مهلتى بایست تا خون شیر شد
زان مئى کاکبر چو رفت از وى ز پا
با سر آمد سوى میدان وفا
جرعه‏اى از جام تیر و دشنه‏ام
در گلویم ریز که بس تشنه‏ام
تشنه‏ام آبم ز جوى تیر ده‏
کم شکیبم خون به جاى شیر ده
تا نگرید ابر کى خندد چمن
تا ننالد طفل کى نوشد لبن
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت درّى در دل دریا قرار
آرى آرى مه که شد دورش تمام
در کنار خود بود او را مقام
برد آن مه را به سوى رزمگاه‏
کرد رو با شامیان رو سیاه‏
گفت کاى کافر دلان بد سگال‏
که به رویم بسته‏اید آب زلال‏
گر شما را من گنهکارم به پیش
طفل را نبود گنه در هیچ کیش‏
آب ناپیدا و کودک ناصبور
شیر از پستان مادر گشته دور
چون سزد که جان سپارد با کرب
در کنار آب ماهى تشنه لب‏
زین فراتى که بود مهر بتول‏
جرعه‏یى بخشید بر سبط رسول


ادامه مطلب



درباره : دلنوشته ,شعر ,شعر ,

امتیاز : | نظر شما :



نوشته شده در پنجشنبه 24 دی 1394 توسط مدیر| بازدید : 51 |



اگرچه گلستان تو پرپر است
جهان از نگاه تو زیباتر است

جهان از نگاه تو صبحی زلال
که پاشیده از حنجر اصغر است

بهار است هرسو نظر میکنی
بهاری که از زخم بارآور است

پس از تو نگارینه حسن را
شکوه د گر شوکت د یگر است

مرامت همه ظاهر و باطن است
کلا مت همه اول وآخر است

ولای تو در این شب سوت وکور
همان آتش زیر خاکستر است

ولایی که فردا چنان آفتاب
بر امواج دلها جهان گستر است
   

مصطفی محدثی خراسانی




درباره : دلنوشته ,شعر ,شعر ,

امتیاز : | نظر شما :



نوشته شده در پنجشنبه 24 دی 1394 توسط مدیر| بازدید : 49 |

عناوين آخرين مطالب ارسالي

.: Weblog Themes By Music-Day.Info :.

::

عضویت سریع


قوانین سایت

کد امنیتی :
نظر سنجی
امکانات وب

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به پایگاه شعر مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح قالب

موزیک روز

جدیدترین مطالب روز دنیا