امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
باسوزاشک قافله ها را خبر کنیم
یاد آوریم قصه ی لبهای تشنه را
وقت هجوم نیزه وشمشیرودشنه را
یا آوریم تپه ی بالای دشت را
مرد غریب ویکه وتنهای دشت را
وقتی غبار وهمهمه پیچید بین دشت
آبی نبود مزرعه خشکید بین دشت
خونش به پای مزرعه جاری نمود ورفت
آندم کویر را که بهاری نمود ورفت
پلکی گذشت تا به میان غبار رفت
با اسپ عشق درشکم شعله زار رفت
با یک لگام جانب ذات البروج رفت
افتاده بین خاک وبه شوق عروج رفت
باکودکی به دست به صحرا که مست شد
درفکرسرکـشـیــدن جـــام الست شد
ای وای! آه حرمله تیروکمان گرفت
بنگر گلوی اصغراورا نشان گرفت
وقتی که تیرحرمله دادآن جواب را
نازل نمود قادرمطلق عذاب را
زیرگلوی کودک شش ماهه نورداشت
گویا خیال رفتن درسمت طورداشت
وقتی گلوش پاره شد ازتیر حرمله
چیزی نبود بین پدر نقطه ...فاصله
خونش گرفت وریخت به آنسوی آسمان
سمت خدانهاده پلی بادونردبان
امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
باسوزاشک قافله ها راخبرکنیم
یادآوریم لحظه ی رازونیازرا
با خون وضوگرفتن وخواندن نمازرا
ازهرطرف که تیربه مثل تگرگ ریخت
قرآن که صفحه صفحه شد وبرگ برگ ریخت
آتش گرفت خیمه خورشید روی دشت
تابذرکرد دانه توحید روی دشت
سیدسکندرحسینی
درباره :
شعر ,
مرثیه ,
امتیاز : |
نظر شما :
مطالب مرتبط
شعلهء شیرینجهان از نگاه تو زیباتر استفصل صبوریسند غریبیسند غریبی ثارالله